هرگز عاشق نشو

میخوام همیشه کنارم باشی اما...

هرگز عاشق نشو

میخوام همیشه کنارم باشی اما...

گذشته یا امروز

.    سلام کلی حرف واسه گفتن دارم اما کو مجال ؟

الان موقعه امتحانات هست دلم تنگ شده واسه بلاگم  امیدوارم همه امتحاناشونو خوب بدن.

حرف واسه گفتن زیاد دارم اما واقعا کلمه واسه بیان کردنشون پیدا نمیکنم دلم گرفته از دنیا .  

تقریبا یک هفته پیش بود که با 3 تا از دوستای دبیرستانم دیداری داشتم جند ساعتی باهم بودیم

راستش اون موقع بود که فهمیدم چقدر تغییر کردم اونا مثل همون قدیما حرف میزدن اما من کلا

تفکرم عوض شده من قبلا به دنیا و ادمای اطرافم خیلی خوشبین بودم اما الان به هرکسی اعتماد

ندارم چون از عزیز ترین ادمای اطرافم که خیلی دوسشون داشتم رنج کشیدم راستش من کینه ای

نیستم اما اگه کسیو که خیلی دوسش دارم واقعا ناراحتم کنه یهو ازش دل میکنم حتی اگه قبلا

حاضر بودم واسش جونمو بدم دیگه الان حتی اشکاش هم دلمو نمیسوزونه خیلی سعی کردم که قلبم

رو نسبت بهشون صاف کنم اما نشد اخه خیلی اذیت شدم سر حرفاشون الان واقعا تنهام البته دورم

خیلی شلوغ اما دیگه با کسی صمیمی نمیشم همون یبار واسم کافی بود.

اونروز دوستم از گذشته تلخی که داشت واسمون حرف زد واقعا فکرشو نمیکردم زندگی یکی از

بهترین و قدیمی ترین دوستام اینطوری داغون بشه اون تو یک سال دوبار ضربه شدید خورد و

همه ی ماها بیخبر بودیم و الان حدود یکسال از اون اتفاقات گذشته

من و دوستم از دوم راهنمایی باهم همکلاس بودیم و کم کم دوستای خوبی شدیم راستش خیلی

نگرانش شدم .اونوقتا حتی  بعد از اینکه اون رفت مدرسه غیر انتفایی باهم هر روز در تماس

بودیم اما سه تا از دوستام حرفایی در موردش زدن که دید منو نسبت به او عوض کردن من

اینگونه ازش فاصله گرفتم و حالا میبینم که اون حرفا هیچ پایه و اساسی نداشته اون یه دختر خیلی

شاد و سرحال بود و حالا با اینکه میخندید ویرانه ای بیش نبود واقعا تصورش واسم سخته که اون

اینگونه زندگیش خراب بشه واسش دعا کنید.                                                       

بگذریم وقتی به خودم فکر میکنم به افکاری که تو سرم هست در مورد اطرافیانم فکر میکنم میبینم

که با 4 سال پیش کلی عوض شدم نمیدونم چرا اینطوری شدم انگار قلبمو از سنگ پر کردن انگار

قلبم یخ زده خودم اصلا این حالت رو دوست ندارم اما واقعا دست خودم نیست دیگه کسیو ندارم

باهاش حرف بزنم مخصوصا الان .میدونید من بعضی وقتا خیلی شادم و بعضی وقتا که شروع

میکنم به حرف زدن تو خونه همه بهم میگن ساکت ....

واقعا دلم میگیره اینقدر از اینکه کسی  اینطوری باهام حرف بزنه ناراحت میشم فکر میکنید چیکار

میکنم؟میام تو اتاق در رو میبند و کامپیوتر رو روشن میکنم مجید گوش میکم گاهی اشک گاهی به 

خودم فحش میدم و هرچی هست رو تو دل میریزم اما الان که این بلاگ رو دارم میتونم حرفامو

بزنم هرچند که میدونم کسی حوصله خوندن این حرفارو نداره اما من مینویسم اخه نوشتن بهترین

راه برای خالی کردن دلمونه

ببخشید اگه یه موقع از لحاظ دستوری نوشته هام اشکال داره اخه هر حرفی که تو ذهنم هست رو

مینویسم

خزان

خزانم

اگر پاییز بودم برگهایم به تو میفهماند

 که غم دوریت این چنین بهار زندگیم را

به خزان تبدیل کرده و

 حالا میتوانم با تمام وجود فریاد بزنم

که بی تو خزانی بیش نیستم.

غریبه ها

غریبه ها

غریبه ای در اینه

غریبه ای در دلم

انان که پارسال دوست بودند

امسال اشنا هم نیستند

پس کی؟؟؟؟

پس کی؟

ثانیه ها میگذرند

و روزها تمام میشوند

هر روز به تو فکر میکنم

روزها برایم سخت میگذرد

دلم از تو میپرسد

و من جوابی ندارم

پس کی می ایی

تا به ابن سوالات پاشخ دهی

قف سکوت را بشکنی

و حرف های دلت را بزنی؟؟؟

سفر

سفر

مهربانم از پنحره ی کوچک تنهاییم با تو حرف میزنم و

از پشت دیوارهای دلتنگی هر شب با قایق غم هایم برای

یافتن تو تا انتهای ظلمت پارو میکنم

هرشب تورا در شبنم های گل جست و جو میکنم

اگر غم و اندوه اجازه بدهد

من با خیال تو سفر میکنم