من غرق در سکوتم
خالی تر از همیشه تنها نه ,
نیستم من اما,
خموش
همیشه یک بار فک گشودم نالیدم
از زمانه آنقدر ناله کردم که سر ز من بریدند
اما چه غافل آنان آینه سر بریدند
من پر نشاط بودم پر رمز و راز بودم
اما چه حیف ,
آخر من غرق در سکوتم
از این زمانه ی سرد بی پا و تن دویدم
با پا و تن دویدم سر از تنم جدا شد
با هر دو تن دویدم
جسم مرا بکشتند با روح خود دویدم
آنقدر دور گشتم که غرق در سکوتم
برای انسانهای بزرگ بن بستی وجود ندارد
زیرا بر این عقیده هستند که :
راهی خواهم یافت
یا راهی خواهم ساخت
وتوئی در گمان من باران
وتو را می سپارمت بر نوح
که توئی در خیال من آواز
تو مرا سوی خویش می خوانی
بنگرم تا که خویش در گرداب
و تو را …….
می نگارمت در شعر
که توئی در گمان من اعجاز
که توئی واژه ترنم ها
و توئی در نهان من پیدا
که وجودم تو را مهرست
وتو را پنهان ز من اکنون
که توئی
درشگفتن خویش
که منم
در تفحص راز
و تو را می نشانمت برعرش
که توئی در خیال من پرواز
تو مرا می ربائیم
از عمق
که به خاکم نهفته وجود
و توئی در گمان من باران
و تو بر سبزه های اندیشه
مثل شبنم نشسته بر گلها
و مرا
تو می شوی محصور
که حصارم توئی توئی آخر
مثل آتش زقله مغرور
و تو از وجود من پیدا
که غرور من تو را در خویش
چه کنم
گر تخیلم اینست
که تورا می برم به بهشت
گرچه دوزخم جایی است
وتورا می سپارمت به نوح
بنگرم تا خویش درگرداب
وتورا می نشانمت بر عرش
که مرا می رباییم از عمق