هرگز عاشق نشو

میخوام همیشه کنارم باشی اما...

هرگز عاشق نشو

میخوام همیشه کنارم باشی اما...

بهم بگو

سلام امدم بگم میخوام برم تنهات بذارم قبل از  اینکه تو بری تنهام بذاری من از ترک شدن میترسم از تنهایی میترسم از شبهای بیتو از لحظه هایی که نیستی و من هر لحظه به یادتم میترسم اما حالا چی شده نمیدونم اگه تو بهم بگی نرو نمیرم بخدا نمیرم اما افسوس که تو منو هرگز نخواستی تو منو میخوای تنها بذاری من غریبم بیکس و تنها اینجا غریبانه میمیرم 

برگرد پیشم بهم بگو بمونم پیشت مثل قدیما بگو دوسم داری بگو من رو زمین خدا تو اسمون  

بهم بگو همیشه تو قلبتم............. 

بهم بگو نرم...................... 

 

 

همش حرف دل

سلامییییییییییی دوباره

سلام من باز اومدم خیلی دلم تنگ شده بود اما به خاطر دلایلی نیومدم حوصله نداشتم مطلب بذارم 

از این به بعد صبح ها میام مطلب بذارم 

نگاه کن...خواهی دید

نگاه کن که غم 

               درون دیده ام  چگونه

                                   قطره قطره آب می شود

چگونه سایه ی

                 سیاه سرکشم

                                   اسیر دست آفتاب می شود ...

نگاه کن

          تمام هستیم 

                           خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

                                 مرا به اوج می برد

                                                    مرا به دام می کشد  

نگاه کن

         تمام آسمان من

                            پر از شهاب می شود

نگاه کن

         چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

                                            ستاره چین برکه های شب شدم

نگاه کن

          که من کجا رسیده ام 

 
                                 به کهکشان، به بیکران، به جاودان

نگاه کن

        که موم شب براه ما 


                       چگونه قطره قطره آب می شود 

نگاه کن 


           تو میدمی و آفتاب می شود ... 

چند صباحیست هنگام غروب، دلم می گیرد

و من در هوای گرفته غروب به آینده نه چندان دور خویش می اندیشم!

جدایی ...مرگ!

آری ، مرگ اولین دلنگرانیست که ما انسانها به هنگام غروب به آن می اندیشیم!

هر روز غروب، خورشید می میرد و دوباره وقت سحر زنده می گردد. همینطور یک درخت، پاییز می میرد و بهار زنده می شود.

شاید هم یک انسان پس از مرگش سالهای سال در خاطره ها و دلها باقی بماند و فراموش نشود و نمیرد.

و من می دانم روزی فراموش خواهم شد، و دیگر کسی نوشته هایم را نخواهد خواند و صدایم به گوش هیچ کس نخواهد رسید و دیگر قلمم به هنگام تنهایی و دلتنگی نخواهد نوشت!

من فراموش می شوم و دیگر کسی صدای باز شدن پنجره اتاقم را نخواهد شنید و برای دیگران نیز نخواهد گفت.

من می روم...

و فراموش می شوم...

آری! فراموشی بسیار ترسناک است حتی ترسناکتر از مرگ.

و من هر غروب کلامی از فراموشی خواهم نوشت ...

تا شاید بتوانم فراموشی خویش را در خویش فراموش کنم تا شاید فراموش نشوم.

آری ، تنهایی غم انگیز ترین واژه ایست که لحظه به لحظه عمرم را با او سپری کردم.

در تمام شب، چراغی نبود و ماه در وسعت بی انتهای آسمان خویش تنها بود

و قلب من نیز چون شبهای بی ستاره تنهاترین تنها...

در این شبهای غم انگیز تنهایی و بی قراری، که با ماه این مونس و ناظر شب زنده داریهای خویش، نجوا دارم، کجاست آن اهل دلی که شبی را با دل سوخته ی ما به صبح رساند و شادی را به یکباره با تمام شیرینی به وجودم سرازیر کند،تا آسمان خزان زده نفسهایم را به دشتی از شقایقهای همیشه بهار گره بزند.

و من همچنان در انتظار نیمه ی گم شده ی خویش هستم...تا مرا همراه خود به فراسوی ماه ، به بزم ستار گان ببرد تا کویر دلم را نوید طراوت و سرسبزی دهد.

اما باز دلم تنهاست و دوست دارم برایش بنویسم ، چون پر از درد است،پر از رنج و نامردیهای زمانه ،پر از دغدغه های روزگار ...

می نویسم! که چگونه در تنهایی هایم به اشکهای همیشه همراهم که برای یاراییم در لحظات رنج و تنهایی متولد میشوند، پناه می برم!

اما باز با این همه تنهایی امیدوارانه به دیدار تو خرسندم.

ای عشق ... ای منجی جاودانه ... ای همیشه ماندگار ... با من بمان برای همیشه!

چرا که با این همه تنهایی، تنها به امید وصالت تا آخرین روز حیات جاودانه خواهم زیست.

آری! آنگاه که آدمی را اندیشه ای جز مرگ نیست، عشق تنها بهانه ایست برای دوباره زیستن. 

یادت میاد؟

یادته روزی که گفتی

دارم از شهر تو میرم

نکنه از یادت برم

گفتم ای اولین عشقم

تا زمان که تو باشی

من همینم تویی عشقم

تو نموندی و نخوندی

دوباره اواز عشق و

روزهای بی خبری هام

همه به یاد تو سر شد

ولی دردم موند و غم شد

یه روزی گفا یه غریبه

بس کن این گریه و زاری

او شده سهم یکی دیگه

گفتی با ناله و زاری

میمونی اخرین عشقم

ولی افسوس تو نبودی

تو برای من نخوندی

من که از غصه شکستم

او شده ادم دیگه…

همیشه نوشتم

مینوشتم یه زمانی

مینوشتم یه زمانی به امید اینکه چشمات میبینن عشق رو تو چشمام...

مینوشتم یه زمانی واسه این دیوونه که همش میگرفت بهونه بهونه ی دیدن

تو...

مینوشتم یه زمانی واسه خالی کردن ان عقده های چند ساله عقده هایی که

خیلی سخته بیرون ریختنش از دل...

مینوشتم یه زمان که بدونی دوستت دارم...

مینوشتم یه زمانی که بدونن همه عالم و ادم...

اما حالا نمیدونم واسه چی مینویسم...؟...؟نمیدونم که ایا تو میخوانی چی

مینویسم...؟...نمیدونم که ایا تو میفهمی  چه مینویسم...؟...

نمیدونم...نمیدونم...

اما من مینویسم به امید اینکه تو بخوانی و بفهمی چی مینویسم و یه روزی

بفهمی که

دوستت داشتم و دارم...