سلام
اره امروز هم حرف دارم
حرف دارم خیلی زیاد
دلم پر شده از غم غم بی کسی غم تنهاییی
یکی میست بگه چیکارکنم هرچند که خودم میدونم باید چیکار کنم:
باید برم برم و تنها باشم برم و تنها بذارم
یعنی کسی دلش واسه من تنگ میشه؟؟؟
به یاد ندارم کسی دلتنگ من شده باشه به یاد ندارم کسی یاد من
افتاده
باشه
خیلی سخته اینکه بدونی کسی به فکرت نیست خیلی سخته
راستی چند ماهی بود که تایپ نکرده بودم راستش حوصله نداشتم
اما
امشب
به خاطر کسی که میگه دوسم داره و بهم فکر میکنه دارم تایپ میکنم
یادم نره بگم تمام این کلمه ها با اشک من نوشته شده اگه کاغذ بود
حتما
خیس شده بود
نمیدونم چی بگم من خیلی خسته ام خسته خسته
دلم نمیخواد به تو صدمه بزنم دلم نمیخواد خودم صدمه ببینم
اینو میدونم هنوز واسه علاقه مندی خیلی زوده
باید همو بهتر بشناسیم اخه دوس ندارم بعدا اذیت بشیم ترو خدا
مواظب دلت
باش من دوست ندارم دل کسیو بشکنم بخصوص قلب مهربون تورو
دیگه نمیتونم تایپ کنم اخه میترسم مامان بیاد تو اتاق
29/9/1389
12:15
چند صباحیست هنگام غروب، دلم می گیرد
و من در هوای گرفته غروب به آینده نه چندان دور خویش می اندیشم!
جدایی ...مرگ!
آری ، مرگ اولین دلنگرانیست که ما انسانها به هنگام غروب به آن می اندیشیم!
هر روز غروب، خورشید می میرد و دوباره وقت سحر زنده می گردد. همینطور یک درخت، پاییز
می میرد و بهار زنده می شود.
شاید هم یک انسان پس از مرگش سالهای سال در خاطره ها و دلها باقی بماند و فراموش نشود و نمیرد.
و من می دانم روزی فراموش خواهم شد، و دیگر کسی نوشته هایم را نخواهد خواند و صدایم به
گوش هیچ کس نخواهد رسید و دیگر قلمم به هنگام تنهایی و دلتنگی نخواهد نوشت!
من فراموش می شوم و دیگر کسی صدای باز شدن پنجره اتاقم را نخواهد شنید و برای دیگران نیز
نخواهد گفت.
من می روم...
و فراموش می شوم...
آری! فراموشی بسیار ترسناک است حتی ترسناکتر از مرگ.
و من هر غروب کلامی از فراموشی خواهم نوشت ...
تا شاید بتوانم فراموشی خویش را در خویش فراموش کنم تا شاید فراموش نشوم.
آری ، تنهایی غم انگیز ترین واژه ایست که لحظه به لحظه عمرم را با او سپری کردم.
در تمام شب، چراغی نبود و ماه در وسعت بی انتهای آسمان خویش تنها بود
و قلب من نیز چون شبهای بی ستاره تنهاترین تنها...
در این شبهای غم انگیز تنهایی و بی قراری، که با ماه این مونس و ناظر شب زنده داریهای خویش، نجوا دارم، کجاست آن اهل دلی که شبی را با دل سوخته ی ما به صبح رساند و شادی را به یکباره با تمام شیرینی به وجودم سرازیر کند،تا آسمان خزان زده نفسهایم را به دشتی از شقایقهای همیشه بهار گره بزند.
و من همچنان در انتظار نیمه ی گم شده ی خویش هستم...تا مرا همراه خود به فراسوی ماه ، به بزم ستار گان ببرد تا کویر دلم را نوید طراوت و سرسبزی دهد.
اما باز دلم تنهاست و دوست دارم برایش بنویسم ، چون پر از درد است،پر از رنج و نامردیهای زمانه ،پر از دغدغه های روزگار ...
می نویسم! که چگونه در تنهایی هایم به اشکهای همیشه همراهم که برای یاراییم در لحظات رنج و تنهایی متولد میشوند، پناه می برم!
اما باز با این همه تنهایی امیدوارانه به دیدار تو خرسندم.
ای عشق ... ای منجی جاودانه ... ای همیشه ماندگار ... با من بمان برای همیشه!
چرا که با این همه تنهایی، تنها به امید وصالت تا آخرین روز حیات جاودانه خواهم زیست.
آری! آنگاه که آدمی را اندیشه ای جز مرگ نیست، عشق تنها بهانه ایست برای دوباره زیستن.
من لیاقت ندارم
لیاقت عشق تو رو
قلب تو رو
تو
پاکترین قلب رو داری
و من
سیاه ترین قلب رو
من لیاقت عشق پاکت رو ندارم
تو بزرگ و مهربونی
توپر از عشق و محبت
همه زندگیم فدات
فدای اون دوتا چشم سیاهت
تو بزرگی و پر از عشق
کاش کمی از اون بزرگی
نصیب قلب من شه
من لیاقت ندارم
لیاقت عشق تورو
قلب تورو
کاش کمی از اون عشق
نصیب قلب من شه
همه زندگیم فدایت
فدای اون قلب بزرگت.
(9/4/1389 11:20 کتابخانه)
امده بودی پیشم
سرم رو شونه هات بود
دستم تو دستات بود
با صدای گرم و پر مهرت
واسم لالایی خوندی
از گل سرخ و شقایق گفتی
از دل های عاشق گفتی
از لیلی و مجنون گفتی
خواب رو به چشمام اوردی
توی خواب بازم تو بودی
توی تمام لحظه هام تو بودی
تو شدی همه تارو پودم
تو شدی همه چشم امیدم
تو شدی دلخوشی من
کاش نروی تو از کنارم
که بیتو دریای غمهام
بیتو به سردی سنگم
میمیرم اگه یه روزی
منو تنها جا بذاری.
(12/4/1389 17:38 درکتابخانه)
دختری را که در تصویر می بینید ، کتی کرکپاتریک نام دارد؛ کتی 21 ساله به همراه نامزد 23 ساله خود نیک برای جشن عروسی شان آماده می شوند.
این عکس تنها چند دقیقه قبل از مراسم عروسی این دو جوان ، در روز 11 ژانویه 2005 گرفته شده است.
کتی مبتلا به سرطان است و بیماری وی در بدترین وضعیت خود قرار دارد؛ وی مجبور است هر روز ساعاتی زیر نظر پزشک و دستگاه های مخصوص قرار بگیرد. در این عکس ، نیک منتظر است تا کتی یکی دیگر از شیمی درمانی هایش به پایان برساند.
کتی علیرغم تمام درد و رنج ناشی از بیماری سرطان ، ضعف بدنی ، شوک های ناشی از تزریق پی در پی مورفین ، قصد دارد مراسم عروسی خود را بدون هیچ عیب و نقصی برپا کند . وی به خاطر بیماری اش همیشه در حال کاهش وزن است ، به همین خاطر مجبور شد هر چه به روز عروسی اش نزدیک تر می شود ، لباس عروسی اش را کوچک تر و کوچک تر کند.
وی مجبور بود در طول مراسم عروسی اش کپسول تنفسی اش را به دنبال خود داشته باشد . در این تصویر پدر و مادر نیک را می بینید. آنها از اینکه می بینند پسرشان با عشق دوران دبیرستان خود ازدواج می کند بسیار خوشحال هستند.
کتی در ویلچیر خود نشسته و به ترانه ای که نیک و دوستانش می خوانند گوش می دهد.
طی مراسم عروسی ، کتی مجبور می شد برای لحظاتی استراحت کند. او به خاطر ضعف و درد نمی توانست به مدت طولانی بایستد.
کتی تنها پنج روز بعد از مراسم عروسی اش فوت کرد. دیدن زنی که علیرغم بیماری سرطان و آگاهی به عمر کوتاه مدت اش ، ازدواج می کند و تمام مدت لبخند بر لب دارد ما را به این فکر می برد که خوشبختی دست یافتنی است ، مهم نیست چقدر دوام می آورد.
باید از منفی بافی دست برداریم ؛ زندگی آنقدرها هم که فکر می کنیم پیچیده نیست.
زندگی کوتاه استقوانین را زیر پا بگذار
بسرعت ببخش
با صداقت عاشق شو و با حرارت ببوس
همیشه بخندهیچ وقت لبخند را از لب هایت دریغ نکن
مهم نیست زندگی چقدر عجیب استزندگی همیشه آنطور که ما فکر می کنیم پیش نمی رود
اما تا زمانی که هستیم ، باید بخندیم و سپاسگذار باشیم