دیدار پنهانی
شب که میشود خدا چراغ ماه را روشن میکند تا من در حضور چشم های
کنجکاو ستاره ها برای تو نامه بنویسم.
کاغذم برگهای درختان است و مدادم شاخه ای تر و تازه.
شب که میشود خیال تو در اتاقم راه میرود و همه ی اشیاء جان میگیرند.
پروانه های خشکیده بال زنان از دفتر چه ام بیرون می ایند.
پرده ها از پشت شیشه ها هم شفاف ترند و من میتوانم خودم را در همه ی
اینه های ناشناس تماشا کنم.
گاهی حتی یک کلمه هم ندارم که برایت شعر بگویم و گاهی هزاران کلمه در
دستان من است.
اما باز نمیدانم چه بسرایم که شایسته ی تو باشد
ان وقت به قناری ها حسودیم میشود.که از من شاعر ترند.
کاش تخته سنگی بودم که خانه اش در اغوش دریاست و
یا بنفشه ای که همیشه لب جوی را میبوسد و
یا ساکتی که پیوسته خواب قدمهای تورا میبیند.
کاش ترازویی برای اندازه گرفتن دلتنگی و عشق وجود داشت
کاش میتوانستی در رویاهایم بخوابی و
در ارزوهایم بیدار شوی
کاش بین لبهای من و نام عزیز تو
هیچ فاصله ای نبود
کاش به جز تاخیر دیدار
هیچ گله ای نبود.